پایگاه
خبری فولاد ایران - شهری بود که همۀ اهالی آن
دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی داشت و از خانه
بیرون می زد؛
برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه
برمی گشت، به خانۀ خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی
و خوشی زندگی می کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلا از دیگری. خرید
و فروش هم به همین منوال صورت می گرفت؛ همه سعی می کردند سر هم کلاه بگذارند.
دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق حساب بیشتری از اهالی بگیرد
و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی شان را میکردند که سر دولت را
شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی
به آرامی سپری می شد. روزی، تازه واردی گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب
کرد.
شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد
برای دزدی، شامش را که می خورد، شروع میکرد به خواندن کتاب. دزدها می آمدند؛ چراغ خانه
را روشن می دیدند و راهشان را کج می کردند و می رفتند.
اوضاع از این قرار بود تا اینكه اهالی، احساس وظیفه کردند که
به این «تازه واردِ غیرمتعارف» توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق
ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه می ماند، معنایش این بود که خانواده
ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای
گفتن می توانست داشته باشد!؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می زد
و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی گشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. او اهل
پذیرفتن وضعیت موجود نبود. می رفت روی پل شهر می ایستاد و به جریان آب رودخانه نگاه
میکرد، کتاب میخواند و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار
گرفته.
در کمتر از یک هفته، مرد غیرمنطقی دار و ندار خود را از دست داد؛
چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. مشکل چیز
دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانۀ
دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می شد، می دید اموالش دست نخورده. همان خانه ای
که مرد غیرمنطقی باید قاعدتا به آن دستبرد می زد اما نزده بود (به نقل از کتابِ شاه
گوش میکند)
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آن هایی که برخی شب ها خانه
هایشان را دزد نزده بود وضعشان کمی بهتر شد و مانند مرد درستکار این عادت را پیشه کردند
که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند و حرف
بزنند. به تدریج تعداد افرادی که شب ها روی پل جمع می شدند بیشتر و بیشتر شد. شب ها
چراغ می آورند و شروع می کردند به کتاب خواندن و گفتگو کردن. کتاب در مورد تاریخ و
سیاست. گفتگو راجع به تمدن و فرهنگ.
کم کم کتاب خوانی و گفتگوهای شبانه جزو فرهنگ آن شهر شد و نشانه
فرهیختگی. کم کم دزدی زشت تر و سخت تر شد. قانون و پلیس شکل گرفت. مردم آموختند که
با دزدی نکردن هم می شود زندگی کرد و زنده ماند.
☑️⭕️تحلیل و تجویز
راهبردی:
قبول کنیم جامعه و فرهنگ بسیار قدرتمند است. آنقدر قدرتمند که
دیر یا زود ما همه شبیه به اجتماع اطراف مان می شویم. کما اینکه برخی در سرزمین مادری
شان رفتاری دارند و وقتی مهاجرت می کنند در سرزمین جدید رفتاری با 180 درجه چرخش دارند.
این هم ریخت شدن یا هم شکل شدن با جامعه می تواند ناشی از سه مکانیزم
▫️فشار هنجاری (استانداردها و انتظاراتی که جامعه از ما دارد)
▫️تقلیدی (کپی برداری از رفتار دیگران و اطرافیان)
▫️و الزامی (اجبار رفتار در چارچوب های مشخص) باشد.
بنابراین بخش بزرگی از رفتار ما ناشی از هم ریخت شدن با جامعه
و اطرافیان است. اما این پایان ماجرا نیست. گاهی اوقات آدم های غیرمنطقی پیدا می شوند
و کافه را به هم می ریزند و با رفتار متفاوت خود در جامعه انحراف (انحراف می تواند
مثبت یا منفی باشد) ایجاد کند. از طریق همین انحراف (یعنی رفتاری خلاف قاعده) است که
برخی شروع می کنند به تکرار و تقلید رفتار جدید و همین رفتار جدید توسعه پیدا می کند
و بعد از مدتی تبدیل می شود به قاعده و هنجار.
پس هر کدام از ما می تواند همان تازه واردِ درستکار باشد. فردی
که هم رنگ و هم ریخت دیگران نمی شود. می دانم! می دانم! سخت است در شهر دزدان، سالم
باشی و سالم بمانی. اما یادمان باشد شنا در جهت جریان آب از ماهی مرده هم بر می آید.
هر کدام از ما اگر بتواند فقط یک رفتار نادرست را اصلاح کند شاید بتوان گفت سهم خود
را از انسانیت انجام داده است.
مجتبی لشکربلوکی