پایگاه
خبری فولاد ایران
- « بازار» تنها مشتی چوب و آهن و خاک نیست،
انباشتی از نهادهای ارزشمند اقتصادی و قواعد اخلاقی کسب وکار است که مکتوب نشده و
از استاد به شاگرد و از نسلی به نسلی دیگر منتقل شدهاند.
قدیمها هر استاد میتوانست بسته به رونق کسب وکار خود،
شاگرد یا شاگردانی داشته باشد. سن ورود به شاگردی معمولا از ۱۲
سالگی
بود و ۱۰ سال طول میکشید که شاگرد به مقام استادی برسد.
در کتاب ایران عصرصفوی خواندم که استادان، شاگردان خود را در
امور دینی و رموز حرفهای آموزش میدادند، شاگرد از استادش غذا و لباس میگرفت؛
ولی حقوق دریافت نمیکرد و فقط شاگردانه میگرفت.
در بعضی بازارها، شاگرد هنگام ارتقا به مقام استادی، کمربند
مخصوصی دریافت میکرد. اینگونه بود که زیر و بم کسب وکار و اخلاق بازاری را از
استاد خودش می آموخت.
پدرم شاگردی داشتند امین و پرکار و شایسته اعتماد. بسیار
پاکدل بود و پاکدست. رابطه بسیار خوبی با پدرم داشت. کم حرف میزد و خوب گوش میداد.
منظم بود و مرتب و از همه مهمتر اینکه با اخلاق بود. بازاریان کرمان آدمهای
زیرکی بودند و به خوبی متوجه این خصوصیات شده بودند به همین دلیل بارها سعی کردند
این جوان را به سمت خود بکشانند. وعدههای زیادی به او داده میشد اما او هیچ وقت
نپذیرفت. بارها به پدرم گفته بود کار کردن با شما برای من فضلیت است و نمیخواهم
تا شما زنده باشید، با دیگران کار کنم. از آن طرف پدرم که اعتماد کامل به شاگرد
خود داشتند، از هیچ کمکی به او دریغ نمیکردند. هم حقوق خوبی به او میپرداختند و
هم مراقب بودند کسری نداشته باشد.
چند سال گذشت و هیچ کس نتوانست بین پدرم و شاگرد مورد
اعتمادش فاصله بیندازد تا اینکه یکی از تجار معروف آن روزهای کرمان درگذشت. میگویند
به خاطر فشارهای کاری و گرفتاریهای مقطعی مالی سکته کرد اما به هرحال از او
تجارتخانهای به جا ماند و کلی مال و اموال. بعد از کفن و دفن و مراسم عزاداری،
خانواده آن مرحوم به پدرم مراجعه کردند و از ایشان کمک خواستند. آن مرحوم شاگردی
نداشت و در خانواده هم کسی پیدا نمیشد که پیگیر مسائل تجارتخانه اش باشد. از
پدرم خواستند که امورات تجارتخانه مرحوم را بر عهده گیرد اما ایشان نپذیرفتند و
مهلت خواستند که روی این موضوع بیشتر فکر کنند. بعد از یکی دو روز که پدرم روی این
موضوع فکر میکنند، تصمیم سختی میگیرند. نزد خانواده مرحوم میروند و میگویند؛
«شاگردی دارم که به استادی رسیده و بسیار معتمد و امانتدار است. حلال و حرام سرش
میشود و حق خوری در مرامش نیست. پیشنهاد میکنم از او برای تداوم کار تجارتخانه
بهره ببرید،من هم کمکش میکنم.»
این تصمیم برای پدرم خیلی سخت است. اما از آنجا که به تاجر
درگذشته علاقه داشتند، حاضر شدند دوست و همکار صادقی را از دست بدهند.
خانواده مرحوم به دلیل اعتمادی که به پدر دارند، میپذیرند و
ایشان هم با همکار خود در میان میگذارند.ابتدا به شدت ناراحت میشود و برایش این
سؤال پیش میآید که چرا پدرم چنین تصمیمی گرفتهاند؟ پدرم توضیح میدهند که؛«
برخلاف میل باطنیام چنین تصمیمی گرفتهام اما این تصمیم به سود شماست و باعث
پیشرفت شما میشود».
شاگرد ایشان وقتی مطمئن میشود پدرم برای پیشرفت او و همین
طور صلاح خانواده تاجر مرحوم، چنین تصمیمی گرفتهاند میپذیرد و پس از سالها از
پدرم جدا میشود. این جدایی به سود او تمام میشود به گونهای که خیلی سریع موفق
میشود ثروت تاجر مرحوم را افزایش داده و خودش نیز بهره زیادی ببرد. آن مرد امروز
یکی از افراد سرشناس کرمان است و همچنان خوشنام و قابل احترام به زندگیاش ادامه
میدهد.
به خاطر دارم روزی که پدرم این خاطره را تعریف کردند،خواستند
گوشزد کنند که رابطه استادی-شاگردی در بازار میتواند تبدیل به رابطه پدری و
فرزندی شود. گفتند:« اگر در کار این پسر ذرهای غل و غش میدیدم، هیچ وقت اعتبارم
را خرج نمیکردم که او را به خانواده تاجر مرحوم معرفی کنم اما آنقدر صادق و قابل
اعتماد بود که توانست مشکلات آن مرحوم را حل کرده و خودش نیز در بازار اسم و رسمی
پیدا کند.
✍️محسن جلالپور
اکونومیست فارسی